اشعار علیرضا بدیع

  • متولد:
  • با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

از جوهره ی علقمه پُر کن قلم ات را / علیرضا بدیع

یا حضرت عباس! بگو محتشم ات را
از جوهره ی علقمه پُر کن قلم ات را

 جاری شود از دامنه اش چشمه ای از خون
بر دوش بگیرد اگر الوند غم ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب
دندان به جگر گیر و به پا کن علم ات را

آنجا که علی اصغر شش ماهه شهید است
شاعر یله کن قافیه ی درد و غم ات را

بی نیزه و بی اسب بماناد؛ که بی دست
چون باد بر آشوب که دشمن همه بید است

بگذار گشایشگرِ این واقعه باشی
بر علقمه قفلی است و دست تو کلید است

ابروی ترک خورده ی عباس...خدایا
شقّ القمر از لشکر ابلیس بعید است

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟
یا سرخ ترین سوره ی قرآن مجید است؟

روزی که سر از ساقه ی هر نیزه بروید
در مکتب عشاق عزایی است که عید است
2482 0 3.5

هر چه بود آیین این مردم مسلمانی نبود / علیرضا بدیع

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی مابین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هر چه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی است
دست رنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود
8525 0 4.83

امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست / علیرضا بدیع

من گم شده ام...روی زمین هیچ کسی نیست؟
امروز چه قرنی است که فریادرسی نیست؟

آن روز که پر داشتم آورد به بندم
امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست

من روزه ی آیینه گرفتم که نبینم
غیر از تو کسی را که به غیر از تو کسی نیست

من مولوی ام! ترسم از آن است مرا شمس
پیدا کند آن گاه که دیگر نفسی نیست
1963 0

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند / علیرضا بدیع


پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ

شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند

 

161575 73 3.86

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی... / علیرضا بدیع

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی...
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
 

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...
 

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
 

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی...
 

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی... چه نباشی...

 

22590 1 4.3

سي روز قبولم کن و مهمان دلم باش / علیرضا بدیع

 
باز آمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غير و مسلمان تو باشم
 
سي روز جدا باشم از آشفتگي خلق
تا معتکف موي پريشان تو باشم
 
تا شام ابد حلقه به گوش تو بمانم
از صبح ازل گوش به فرمان تو باشم
 
سي روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سي شب پر خاطره مهمان تو باشم
 
قرآن به سرم بود، که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم
 
آيات تو را بر طبق سينه گذارم
رحلي شوم و حافظ قرآن تو باشم
 
7152 1 4.5

تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود / علیرضا بدیع

قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای این که سفالینه ای گلین بشوی

زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم
قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی

گل محمّدی از فرط باد خم شده بود
قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی

تو را به مکتب اعرابِ جهل بفرستد
که ناظم غزل «ع و ق و ش» بشوی

به این دلیل به فرمان او مقرر شد
که چند سال پسرخوانده ی زمین بشوی
::
مدینه بود که انگشتر نبوت شد
سعادتی ست که بر روی آن نگین بشوی

حسین نام نهادند اهل بیت تو را
به این دلیل که مصداق «یا و سین» بشوی

به خط کوفی، در ابتدای متن زمان
تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی

چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچم دار
برای مکتب پیغمبر امین بشوی

تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود
تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی

تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود
تو می روی که سرافرازتر از این بشوی

برای شستن این راه با گلابی سرخ
قرار شد که تو این بار دست چین بشوی

 

4881 1 4.43

بارالها! باز کن در را به رویم.. بنده ام! / علیرضا بدیع

 

رنگ دنیا را گرفتم، از خودم شرمنده ام
شیشه ی عطرم ولی از بوی بد آکندم ام
 
کم نخواهد کرد اشکم چیزی از بار گناه
من که خود آگاهم از سنگینی پرونده ام

دشمنی حاجت روا شد، ای بخشکد اشک من
دوستی رنجیده شد، ای وا بماند خنده ام
 
بازگشتم تا ببندی بال هایم را به شوق
بارالها! باز کن در را به رویم.. بنده ام!

 

4297 2 4.44

هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو / علیرضا بدیع


مردی پیاده آمده تا روستای تو
شعری شکفته روی لبانش برای تو

آورده لهجه های پر از دود شهر را
آرام شستشو بدهد در صدای تو

یک استکان طراوت گل های تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو

هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار
هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو

در کوچه باغ های نشابور و «باغرود»
پیچیده ماجرای من و ماجرای تو

گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟
گه گاه می زند به سر من هوای تو

جسم مرا بگیر، و در خود مچاله کن!
خواهد چکید از بدنم چشم های تو

!
     !
!
این ردّ کفش نیست نشان تعجب است
روییده وقت رفتنت از رد پای تو...

 

4439 0 4.64

امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست / علیرضا بدیع


من گم شده ام... روی زمین هیچ کسی نیست؟
امروز چه قرنی ست که فریادرسی نیست؟

آن روز که پر داشتم آورد به بندم
امروز که دل بسته ی خاکم قفسی نیست

من روزه ی آیینه گرفتم که نبینم
غیر از تو کسی را که به غیر از تو کسی نیست

من مولوی ام! ترسم از آن است مرا شمس
پیدا کند آنگاه که دیگر نفسی نیست

 

4717 1 4.3

زیر بار غیر رفتن کار این دیوانه نیست / علیرضا بدیع


شوکرانم... ای به ظاهر دوستان! نوشم کنید
می روم آن جا که غم باشد... فراموشم کنید

آتشم از باد اما شعله می گیرد تنم
بی جهت اصرار می ورزید خاموشم کنید

آیه ای مقبول طبع مردم صاحب دلم
بر زبان ها می روم... گیرم که مخدوشم کنید

چشمتان روشن که جدم حضرت انگور بود
با می بی مایه ممکن نیست مدهوشم کنید

زیر بار غیر رفتن کار این دیوانه نیست
ماه را حتی اگر چون حلقه در گوشم کنید

 

920 0 4

دستان تو رسیده به هم دور گردنم / علیرضا بدیع


در فصل دل سپردگی  زردها به هم
زل می زنیم مثل هماوردها به هم

آیینه ها مکدّر از آیینه ها... که چیست
جز آهِ گرم هدیه ی دلسردها به هم؟

در پیشگاه لطف تو شمشیر می زنند
مردان شهر با هم و نامردها به هم

دستان تو رسیده به هم دور گردنم
آنسان که می رسند جهانگردها به هم

ما از مقام دُرد کشان پا نمی کشیم
گر سر برآورد همه ی دردها به هم

 

1308 0 3

خوش ندارم ناخوش احوالت کنم با اين سخن ها / علیرضا بدیع

 
رفته اي چندي ست تا خالي شوي از ما و من ها
خوش ندارم ناخوش احوالت کنم با اين سخن ها
 
گريه کردم بي تو روي شانه هاي جالباسي
عطر تلخت مانده روي تک تک اين پيرهن ها
 
بعد تو باد است حرف عالم و آدم به گوشم:
پندهاي پيرمردان... شايعات پيرزن ها...
 
رفته بودي...مثل اشک از چشم ها افتاده بودم
کاش برگردي که افتد باز اسمم در دهن ها
 
کيستي اي عشق؟ وقتي نيستي در سوگ و سورم
چيست فرق پيرهن هاي عروسي با کفن ها؟
 
::
حوض بي ماهي، حياط برگريزان، چاي بد طعم
باز با گلپونه ها «من مانده ام تنهاي تنها»
 
4551 1 4.85

خوش به حال بوته ي ياسي که در ايوان توست / علیرضا بدیع

 

هي! خدا جو! عشق مي آيد پري جويت کند
عشق مي بايد که از اين رو به آن رويت کند
 
ورد لبهايت اگر چون شيخ ذکر يا رب است
مي شود يک جفت چشم شوخ جادويت کند
 
اي وکيل بي گناهان قاضي القضات نيز
آمده تا خرقه اي را وقف گيسويت کند
 
باد شاليزار شالت را به رقص آورده است
هيچ کس جز من مبادا دست در مويت کند
 
خوش به حال بوته ي ياسي که در ايوان توست
مي تواند هر زمان دلتنگ شد بويت کند
 
بندگان در بند خويش اند از کسي ياري مخواه

از خدا بايد بخواهي تا «منِ او»* يت کند

 
 
* منِ او نام رمانی از رضا امیرخانی است
13359 1 3.65

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق! / علیرضا بدیع

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق

ترسم که در سماع شوم از دعای دست
آن جا که قبله گاه تو باشی، امام: عشق!

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق

سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق!
11217 3 4

درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد / علیرضا بدیع

وزید باد و گرفت از سرم کلاهم را
یکی به من بدهد باز سرپناهم را

از این تراژدی آیینه اشک خواهد ریخت
اگر هر آینه در دل بگیرد آهم را

منم که بازنویسی شدم پس از ده قرن
چنان که در عجبم متن اشتباهم را

منم که گاه تجسم کنم سیاوش را
چنان که هیچ نیالوده ام نگاهم را

منم عصاره ی اسطوره های عصر کهن
و گاه در سرم این شاهزاده ها، هم را...

تفاوت من و پیشینیان من این است:
برادری که نبوده است کنده چاهم را

پدر که تیغ پسر را به دل نمی گیرد
درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد
پدر! ببخش رجزهای گاه گاهم را

همیشه آخر این شاهنامه خوانا نیست
یکی مچاله کند نامه ی سیاهم را

6262 0 3.67

در موعد بیست سالگی پیرم کرد / علیرضا بدیع

بازیچه ی فتنه های تقدیرم کرد
در موعد بیست سالگی پیرم کرد
یک عمر هر آنچه حرص خوردم کافی است
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد

2534 0 4.5

غیر از تو هیچ دغدغه ای ماندگار نیست / علیرضا بدیع

در گیر و دار گردن و شمشیر گفته اند
بر روی دار گفته و درگیر گفته اند

نام تو را که شاه کلید رهایی است
یک عمر در کشاکش زنجیر گفته اند

غیر از تو هیچ دغدغه ای ماندگار نیست
اندوه توست این که اساطیر گفته اند

اندوه توست این که به اشکال مختلف
داوودها به لحن مزامیر گفته اند

اسرار چشم های تو را سالیان سال
گنجشک ها به معبد انجیر گفته اند

هر قصه را که موی تو با سینه ی تو گفت
این رودخانه ها به «عجب شیر» گفته اند

شاید تو یک چکامه ای و شاعران تو را
در یک غروب جمعه ی دلگیر گفته اند

اما تو پادزهری و نقّال ها تو را
درخواست کرده اند...ولی دیر گفته اند

3754 1 4.25

که بود گفت کی ام؟ من علیرضا عاشق / علیرضا بدیع

که بود گفت کی ام؟
من علیرضا عاشق
تمام روز و شب سررسید را عاشق

به محض زاده شدن سال ها گریسته ام
به این دلیل که بودم از ابتدا عاشق

از آن دو ساحره مردم بگو بپرهیزند
که کرده اند به افسونگری مرا عاشق

کمی ملاحظه کن آخر ای بهار اندام
وگرنه از نفست می شود هوا عاشق

هوا که نشئه ی عطر تو شد، تماشایی است
از آن به بعد رجزخوانی دو تا عاشق

من اعتصاب هوا می کنم که بنویسند
ستون تسلیت روزنامه ها: عاشق...

به زیر پات به این در به در توجه کن
به کفش های تو گردیده ردّ پا عاشق

هزار مرتبه کفش سفر به پا کردم
نگفت هیچ کسی؛ می روی کجا عاشق؟

3924 0 3.71

چه بعد از ظهر زیبایی! فقط کم داشت باران را / علیرضا بدیع

مزیّن می کند وقتی که با قالیچه ایوان را
فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را

برایم چای می ریزد، دو بیتی شعر می خواند
لبش با قند، می بخشد به من طعمی دو چندان را

دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد
تراش قامت اش اسلیمی قالی کاشان را

از او یک کام می گیری و قل قل...سرخ می گردد
ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را

چه جادویی است در اندام موزونش؟ نمی دانم
هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را

به پشتیبانی چشم تو، در اشراق شعر خود
سر انگشت می خواهم بچرخانم خراسان را

و نم نم...فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم
چه بعد از ظهر زیبایی! فقط کم داشت باران را

6344 2 3.77

خوشا به حال اسیری که در کمند آری! / علیرضا بدیع

سر زبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیّت ضرب المثل شدن داری

برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب «خویشتن داری»

سوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عشق و عقل در این باره گفته اند: آری

تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است؟
و از تلالو مهتاب، پیرهن داری

به غیر ماه و خورشید سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری؟

به بوسه نامه ی پیشانی مرا دریاب
که مُهر معتبر عشق بر دهن داری

تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلی است شکل تبسّم که ظاهراً داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری!

3972 2 4.83

به نام و یاد خدا پر نموده ای دهنت را / علیرضا بدیع

همین که نیزه جدا کرد تار و پود تنت را
کبوتران همه خواندند شعر پر زدنت را

کمند و نیزه و شمشیر تا دخیل ببندند
نشانه رفته ز هر چارسو، ضریح تنت را

چنان به سینه ات از زخم ها شکوفه شکوفید
که دجله غرق تماشاست باغ پیرهنت را

دهان خشک تو جایی برای آب ندارد
به نام و یاد خدا پر نموده ای دهنت را

تو سیّدالشّهدایی، تویی که خون خدایی
خدا ز شاهرگ خویش دوخته کفنت را

2522 0 3

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم / علیرضا بدیع

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

18595 3 4.17

بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم / علیرضا بدیع

سلام من به تو ای اتفاق ناهنگام
همیشه سبز بمانی-همین-بهاراندام

تو آن قصیده ی معروف رودکی هستی
که قامتت زده پهلو به صنعت ایهام

تویی تغزّل شاعر در اوج کشف و شهود
همیشه سر زده از راه می رسی الهام

بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم
از این خزان که مرا خواست غنچه ای ناکام

دلم گرفته از این دوستان حق نشناس
که بعد مست شدن سنگ می زنند به جام

تو شاهزاده ی خوشبخت قصه ها هستی
که از کتاب به بیرون پریده ای آرام

من و تو آخر دنیا رسیده ایم به هم
چنان که آخر این شعر می رسم به سلام

چه حکمتی است که دوشیزه ی عروسکی ام
رسیده ام به تو در انتهای کودکی ام؟

4723 0 4.8

آن روز پشت پنجره گلدان گذاشتی / علیرضا بدیع

آن روز پشت پنجره گلدان گذاشتی
فردا در آن دو شاخه گل سرخ کاشتی

گلدان پشت پنجره گلواژه ای نگفت
اقرار کن خودت که مرا دوست داشتی

در چارچوب پنجره تا من نیامدم
از شانه های طاقچه سر بر نداشتی

هر هفته پشت پنجره می ایستم، خودت
من را به کار پرده نشینی گماشتی

از شنبه تا دوشنبه چنینم، به یاد آن
یکشنبه ای که پنجره را وا گذاشتی

شش سال مثل باد از این کوچه ها گذشت
شش سال پیش بود، تو ده سال داشتی

باید تو را به دوست و دشمن نشان دهم
پیشانی تو پرچم صلح است و آشتی
 
1352 0 5

هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر! / علیرضا بدیع

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را
گرچه خود هرگز نمی بخشد گناه خویش را

سایه ات را از مدار روسیاهان بر مدار
ماه از شب بر نمی گیرد نگاه خویش را

چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم
کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را

ابرها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را

در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز
برکشد از کاکل زرین کلاه خویش را

تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند
آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را

جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام
پُر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را

در خراسان یافتم- ای آنکه می گفتی مرا
بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را

هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر!
همدم آیینه هایش ساز آه خویش را
3625 1 4

کسی آمد که حضرت دریا، پیش پایش بلند شد از جا / علیرضا بدیع

دستی از پشت ابرها آمد، گره از کار آسمان وا شد
ابرها راه را که آب زدند، آفتاب از دوباره پیدا شد

دستی از پشت ابرها آمد، مشق های سیاه را خط زد
دفتر آسمان ورق خورد و درس یلدا گذشت، فردا شد

کسی آمد که حضرت دریا، پیش پایش بلند شد از جا
کسی آمد که در مقابل او، آسمان سجده کرد و دریا شد

عصر، دم کرده توی قوری فقر-کودکی وصله خورده بر لب جوی
با صدای بنفش یک ماشین، کودک از خواب سبز خود پا شد

راه افتاد و رو به آدم ها
«عطر، تسبیح، مهر هر سه دویست»
مردم از هر جهت هل اش دادند، دست بر دامن یک آقا شد

شب که بر روی شهر سفره گشود، کودک وصله خورده خوابش برد:
«دستی از پشت ابرها آمد»
1748 0 5

همسرش آب پشت پایش ریخت خواست چشمان کوچه، تر باشد / علیرضا بدیع

کفش هایش به سمت در چرخید، شاید این آخرین سفر باشد
همسرش آب پشت پایش ریخت، خواست چشمان کوچه تر باشد

به همین راحتی مسافر شد، پا به متن سیاه جاده گذاشت
او که در سطر زندگی می خواست، روی هر واژه ضربدر باشد

بعد از آن ماهیان یتیم شدند، آسمان «پا به ماه شد» در حوض
مادر پیرش آرزو می کرد: کاش نوزادشان پسر باشد

همسرش حرف های سربسته، پست می کرد: تا به کی باید
چشم هایم حصیر پنجره ها، گوش هایم کلون در باشد؟

یک کلاغ سپید رو به جنوب، پر زد از کاج های بعدازظهر
مادر پیر او دعا می کرد: کاش این بار خوش خبر باشد

ایستاد آن چنان که شاخه ی سرو، رو به اصرار باد بی مقصد
خواست ثابت کند که ممکن نیست، میوه ی سروها تبر باشد

خاکریز آسمان هفتم شد، ماه برداشت کوله بارش را
چکمه ها رو به آسمان کردند، شاید این آخرین سفر باشد
4613 1 3.67

کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را / علیرضا بدیع

انکار مکن طلعت پیشانی خود را
پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را

من از تو به ایمان تو مومن تَرَم ای مرد
کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را

بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر
باید به یکی گفت پریشانی خود را

بگذار که بیرون بکشم با مدد تو
از چاه هوس یوسف زندانی خود را

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار
بر دار سه تار من و بارانی خود را

بر دار دلت را که خدا خانه درین خوان
از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را

جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار
جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را

آن جمع به تفریق مزین شده، با وی
تقسیم مکن عالم عرفانی خود را

نادانی شان ضامن نادانی شان است
پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را

آن جمع-چونان باد که بر گردن شمشاد-
بر دوش تو انداخته ارزانی خود را

هشدار! که این باد مصمم شده، ای گل
بار تو کند بی سر و سامانی خود را

بزمی است که عزم همگان جزم به رزم است
نظمی است که خود خواسته ویرانی خود را

حق است که در الفیه ی خویش بماند
آن قوم که آزار دهد مانی خود را

ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد
بر دشت فرو ریز فراوانی خود را
6041 0 4.11

مباش در پی کتمان..که این گناه تو نیست / علیرضا بدیع

مباش در پی کتمان..که این گناه تو نیست
که عشق می رسد از راه و دل به خواه تو نیست

به فکر مسند محکم تری از این ها باش
که عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست

مباد گوش به اندرز عقل بسپاری
فنا طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست

سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد!
هر آن که کشته ی ابروی سر به راه تو نیست

سیاه لشکر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده اند نشابور را به بند و هنوز
خیال صلح در این خیل رو سیاه تو نیست

به خویش رحم کن ای پادشاه کشور حسن
چرا که آینه تاب آور نگاه تو نیست
6475 1 4.22

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام / علیرضا بدیع

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

طره از پیشانی ات بردار ای خورشید من
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در میان عاقلان دنبال عاشق گشته ام
در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

زندگی بی عشق، شطرنجی است در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

زندگی آن قدر هم در هم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام
5068 1 4.6

هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست / علیرضا بدیع

خاتون من! آن جا که تویی مشک ختن چیست؟
جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست

این قصه که واگویه شده سینه به سینه
افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست

من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است
این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست

شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است
هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست

دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم
جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست

دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید
پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست
24477 10 3.98

یکی شبیه «رضا» قبله ی جماعت شد / علیرضا بدیع

به یُمن پای شما خاک با سعادت شد
و آب از این همه تبعیض غرق حسرت شد

همین که از لب قندت حدیث شهد چکید
نبات سبز شد از خاک و آب شربت شد

و تا لبان تو آواز شور را سر داد
جنون به گوش ملک زاده ها تلاوت شد

حدیث شکر که گفتی گیاه دستش را
بلند کرد به: آمین...وفور نعمت شد

شبی که خوشه ی انگور، میل کرد تو را
میان ایزد و ابلیس از تو صحبت شد

در آن مناظره ابلیس از خدا پرسید:
که گفته عدل تو در خلق ما رعایت شد؟

یکی شبیه من این گونه رانده از همه کس
یکی شبیه «رضا» قبله ی جماعت شد

(این شعر بیت هشتم خود را شهید کرد)

تمام زنجره ها در محاق افتادند
شبی که صورت ماهت دوباره رویت شد

از آن دقیقه که خورشید، گنبدت را دید
غروب کرد و رُخش سرخ از خجالت شد

زمین به حرمت «قد قامت» ات دو دستش را
مناره وار برآورد و در عبادت شد

دلم شکسته تر از بغض صحن آینه بود
که نوشخند تو تجویز شد؛ مرمّت شد

 

2246 0 4.8

حساب پای تو از پای دیگران منهاست / علیرضا بدیع

هنوز جمله ی «او رفت» بر لب شن هاست
حساب پای تو از پای دیگران منهاست

عبور کردی و سجّاده ماند بر لبِ رف
چرا که ردّ و پای تو، مُهر مومن هاست

چنان من و تو در اکسیر عشق حل شده ایم
که انفصال تو از من ورای ممکن هاست

علی الطّلوع نگاهت به جانب روشن
هنوز ساده ترین ساعت موذن هاست

شنیده ام که تو سرکرده ی پری هایی
و این که روسری ات آشیانه ی جن هاست

گناه سرخ تو یاغی کننده ی ظاهر
نگاه سبز تو آرام بخش باطن هاست

پس از تو تلخ ترین روزمرّه زندگی است
که بی تو مزّه این جبر، در مُسکّن هاست

هزار حرف فراموش بر تن دریا
ولی قصیده ی «او رفت» بر لب شن هاست
3671 0 3.71

این ردّ کفش نیست، نشان تعجب است / علیرضا بدیع

مردی پیاده آمده تا روستای تو
شعری شکفته روی لبانش برای تو

آورده لهجه های پُر از دود شهر را
آرام شستشو بدهد در صدای تو

یک استکان طراوت گل های تازه دم
یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو

هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار
هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو

در کوچه باغ های نشابور و «باغرود»
پیچیده ماجرای من و ماجرای تو

گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟
گه گاه می زند به سرِ من هوای تو

جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن!
خواهد چکید از بدنم چشم های تو
!
!
!
این ردّ کفش نیست، نشان تعجب است
روییده وقت رفتنت از ردّ پای تو
2497 0 5

در خویش مثل نقطه ی پرگار مانده است / علیرضا بدیع

دارایی اش سری است که بر دار مانده است
مردی که پیش دوست بدهکار مانده است

سرگشته است و راه به بیرون نمی برد    
در خویش مثل نقطه ی پرگار مانده است

هم رفتن اش خطاست و هم بازگشتن اش
چون ارّه در گلوی سپیدار مانده است

از تیغ آبدیده و باریک بین دوست
سرها به باد رفته و دستار مانده است

از تنگنای سینه ی خود آه می کشد
گنجی که زیر سلطه ی آوار مانده است:

آه! ای نسیم صبح برآورده کن مرا
شمعی به اشتیاق تو بیدار مانده است...
11528 0 4.24

شطرنج مسخره است زمانی که شاه نیست / علیرضا بدیع

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی است
شطرنج مسخره است زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره ها هست و گاه نیست

افسرده می شوی اگر ای دوست حس کنی
جز میله های سرد قفس تکیه گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند ترازوی داد را
آن جا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست

سودابه رو سپید و سیاووش رو سفید
در رستخیز عشق کسی رو سیاه نیست
4995 0 3.7

مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد / علیرضا بدیع

شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شب بو به وقت صبح من بسیار دلتنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الاّ من چو می با مست و با هشیار یکرنگم

شبی در گوشه ی محراب لختی «ربّنا» خواندم
همان یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون «نام من عشق است»
فراموش ام کنید ای دوستان! من مایه ی ننگم

مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
7748 1 4.66

اردی جهنم است زمانی که یار نیست / علیرضا بدیع

فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست
اردی جهنم است زمانی که یار نیست

دست نیاز باد به دامان ناز بید
تنها مرا به جانب معشوقه بار نیست

امسال از همیشه ی خود بی ثمرتر است
در باغ من نشانه ای از برگ و بار نیست

هر قاصدی که آمده از راه، ناخوش است
هر نامه ای که می رسد از سوی یار نیست

دنیا به جز عذاب چه دارد برای من؟
شب های تار هست صدای سه تار نیست

آه ای پرنده! گاه قفس را نفس بکش
آخر همیشه راه رهایی فرار نیست
17670 1 4.34

گفتی به خنده: قلب من از جنس سنگ نیست / علیرضا بدیع

گفتم که سنگ در دل ساغر قشنگ نیست
گفتی به خنده: قلب من از جنس سنگ نیست

پس کی سیاه لشکر موی تو می رسد؟
گفتی: صبور باش هنوز عرصه تنگ نیست

عشق است این نبرد و درین جنگ تن به تن
نام از کرشمه هست و نشان از تفنگ نیست

با بوسه ای تمام جهانم به خون نشست
با بوسه ای به رنگِ...شهادت که رنگ نیست

بهتر همان که با عطش ات تاب آوری
وقتی که در پیاله به غیر از شرنگ نیست

ما را شهید عشق صدا کن! که بعد از این
نامم به یمن پاکی این بوسه ننگ نیست
2950 1 5

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما / علیرضا بدیع

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما
آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این فلسفه ی ساده ی عشق است که بخشید
سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را
یک سینه نداده است از آهن به من اما

دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه
نزدیک تری از رگ گردن به من اما

از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است
اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست
با این همه امشب بده مأمن به من اما
4186 0 4

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟ / علیرضا بدیع

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..
8972 1 4.3

امروز محتاج تو ام، فردا نمی خواهم / علیرضا بدیع

تا زنده باشم، چون کبوتر، دانه می خواهم
امروز محتاج تو ام، فردا نمی خواهم

آشفته ام؛ زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم، شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را گوشه ی میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام! هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم
3593 1 3.79

بنویس توی دفتر من چشم هات را / علیرضا بدیع

با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را

بر روزهای مرده ی تقویم خط بزن!
واکن تمام پنجره های حیات را!

خواننده ی کتیبه ی چشم و لب ات منم
پر رنگ کن به خاطر من این نکات را!

ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه ای که خواجه و شاخه نبات را

نام تو با نسیم نشابور می رود
تا ز غبار غم بتکاند هرات را

یک لحظه رو به معبد بوداییان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را

حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه ی کاینات را

تا پلک می زنی همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را...!
2583 0 5

عجیب نیست..که یک روح در دو تن هستیم / علیرضا بدیع

اگر هر آینه با خویش در سخن هستیم
عجیب نیست..که یک روح در دو تن هستیم

به هم اگر برسیم آه می کشیم! که ما
دو ابر سر به هوا در دو پیرهن هستیم

دو عاشقیم ولی در دو سرزمین جدا
دو پادشاه که در فکر یک وطن هستیم

دو جنگجو که نجنگیده نیز معلوم است
که هر دو فاتح این جنگ تن به تن هستیم

مخوان به گوش من افسانه ی خزان! که هنوز
چنان دو غنچه ی در حال وا شدن هستیم

خوش این زمان...که در آغوش گر گرفته ی هم
به امر عشق شهیدان بی کفن هستیم...
4890 0 2.56

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها! / علیرضا بدیع

پیشانی ات سیاه مبادا به ننگ ها
ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها

این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها

آراسته است ظاهر رنگین کمان ولی
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها

یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری
دنیا دهن کجی است به الا کلنگ ها

من چند روز پیش دلی را شکسته ام
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!
3642 0 4.43

آورده بود قلب مرا با زبان به دست / علیرضا بدیع

گردآفرید شعر سپیدم عنان به دست
این بار از کمین به درآمد کمان به دست

خلخال های ساخته از استخوان به پا
شمشیرهای آخته ی خون چکان به دست

در شیشه کرد خون مرا آن که پیش از این
آورده بود قلب مرا با زبان به دست

آسان به این پری نرسیدم؛ که گفته اند:
دشوار می رسد پر هندوستان به دست

دنیا به کام ما شد و نوبت به ما رسید
اما...گرفت جای شکر، شوکران به دست

هر چند جز شرنگ نصیبم نشد، ولی
ما ایستاده ایم هنوز استکان به دست

شمشیر خون چکان تو ای عشق سرفراز!
تا هست جان سرکش ما هم چنان به دست
2456 0

بریده اند به نام تو ناف آهو را / علیرضا بدیع

همیشه خواسته ام از خدا فقط او را
چنان که خسته تنی چای قند پهلو را!

به مرگ راضی ام، آنجا که راوی قصه
سپرده است به او پیک نوشدارو را

سفر که فاصله انداخت بین ما، امروز
دوباره سوی من آورده است این پرستو را

تن تو عطر پراکنده یا که آورده است
نسیم صبح نشابور با خود این بو را؟

دوباره از تو نوشتم هوا معطر شد
بریده اند به نام تو ناف آهو را

گرفته اند به نام غنایم جنگی
سیاه لشکر موها کمان ابرو را!

مرا دلی است پر از آه و آرزو...مشکن
برای روز مبادا چراغ جادو را

تو شاعرانه ترین اتفاق عمر منی
بگو چکار کنم چشم ماجراجو را؟
3444 0 5

تا کی ورق ورق کنم این سر رسید را؟ / علیرضا بدیع

تا کی ورق ورق کنم این سر رسید را؟
چون کودکی رسیدن سال جدید را

با دست زیر چانه تو را آه می کشم
چون غنچه ای که آخر اسفند عید را...

برخیز و خاک را بنشان بر عزای باد
کافی است هر چقدر که رقصانده بید را

با شعر مثل زورقی آشفته کرده ام
آرام رودهای کران ناپدید را

بی شعر در مقابل تو ای شکوه محض
آن شاهزاده ام که پس از سال ها نبرد
در پیشگاه قلعه نیابد کلید را

چشمت اگر مجال دهد ترجمان شوم
با لهجه ی صریح تغزل شهید را...
3576 0 4.2

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان / علیرضا بدیع

چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته بر هم
ماهی که پری خوست...پری روست...پری شان

با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
18047 4 4.22

دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است / علیرضا بدیع

اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت
نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت

دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی
پرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت

به روی گردنت افتاد تاری از گیسو
تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت

دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است
مگر که آینه را می توان به آه گرفت

تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم
اگر که دست تو در دست او پناه گرفت
1798 0 3.33

نیشخند دوستان اما دو چندان سخت تر / علیرضا بدیع

خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سخت تر
نیشخند دوستان اما دو چندان سخت تر

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق
خنده های آشکار از اشک پنهان سخت تر

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد
روز آزادی است از شب های زندان سخت تر

صبح، گل آرام در گوش چنار پیر گفت:
هر که تن را بیشتر پرورد، شد جان سخت تر

مرگ آزادی است وقتی بال و پر داری، کنون
زندگی سخت است اما مرگ از آن سخت تر
2827 0 4.17

لبم به جان نرسید و رسید جان بر لب / علیرضا بدیع

همیشه داشته ای شهد و شوکران بر لب
ز نیش و نوش، هم این داری و هم آن بر لب

به روی دست برند این فتاده از پا را
اگر دمی ببری نام دیگران بر لب

سبو که دست تو باشد، سیاه مست شویم
بدون این که گذاریم استکان بر لب

چه راز داشت وجودت؟ که بعد از این همه سال
هنوز مانده سرانگشت قدسیان بر لب

نشان قافله ی مشک و سرمه بر مژگان
نشانه های شبیخون کاروان بر لب

کجاست موعد موعود پس؟ که دلبر من
کشیده است برایم خط و نشان بر لب

بهار طی شد و ناکام ماندم از گلزار
لبم به جان نرسید و رسید جان بر لب
3247 0

در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست / علیرضا بدیع

نامت همین که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من

من برکه ای زلالم و لب های کوچکت
افتاده اند مثل دو ماهی به جان من

تا بگذرد در آینه سرو روان تو
گل می کند هر آینه طبع روان من

گیسو مگو.. که جاده ی ابریشم است این
آنک رسد شکن به شکن کاروان من

دامان توست بازدم باغ های چای
پیراهنت تنفس خرماپزان من

در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست
ای چشم هات آینه ی باستان من

هر یک به شکلی از تو مرا دور می کنند
نفرین به دوستان تو و دشمنان من

هر وعده، پشت پنجره..اندوه ناشتا
چون قرص ماه حل شده در استکان من

باید خروسخوان به تماشا سفر کنیم
آماده باش وقت سحر مادیان من...
1873 0

هم آفرین به چشم تو، هم آفرین به من / علیرضا بدیع

آورده است چشم سیاهت یقین به من
هم آفرین به چشم تو، هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم، چون که زل زده است
خورشید تیز چشم تو با ذره بین به من

بر سینه ام گذار سرت را! که حس کنم
نازل شده است سوره ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می دهد نشان
این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است
انگار داده است سلیمان نگین به من

محدوده ی قلمرو من چین زلف توست
از عرش تا به فرش رسیده است این به من

جغرافیای کوچک من بازوان توست
ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من...
4354 1 3.7

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام / علیرضا بدیع

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

طرّه از پیشانی ات بردار ای بالا بلند
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام
در میان کوه سوزن، کاه گم کرده ام

زندگی بی عشق شطرنجی است در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

زندگی آن قدر هم در هم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام
11113 3 3.67

چهار چشم گرفتم برای دیدن تان / علیرضا بدیع

(1)
دو چشم تان که چکیدند بر تن گلدان
شکوفه داد دو شاتوت ترش، به جای دهان
دو لب که ترش ترین میوه های دنیایند
دو لب که آب می افتد دهان من از آن

(2)
شراب خانگی من! کجاست قطره چکان؟
گلابدان دهانت...گلابتون تنت
به این دو ویژگی ات غبطه می خورد کاشان
«حکیم» آمده از توس، چون شنیده زنی
به جای ابرو دارد دو جفت تیر و کمان

(3)
خدا به صورت آدم، دو چشم تعبیه کرد
که بی یکی ببرد لذت از نگاه جهان
ولی دو چشم نیاز مرا کفاف نداد
چهار چشم گرفتم برای دیدن تان

(4)
لبالب از توام این روزها و این جریان
حکایتی شده و می رود دهان به دهان
و کائنات بر آن اند تا تو را بچشند
شراب خانگی من! کجاست قطره چکان؟

2262 0 5

من مثل نسل سوخته ی دور از آفتاب، محتاج چند متر مربّع تنفّس ام / علیرضا بدیع

بیزارم از طراوت اردیبهشت ماه، در انتظار خش خش پاییز مانده ام
در گوش این اتاق سه در چار مدتی است، غیر از ترانه های فروغی نخوانده ام

موی پدر از آینه خاکستری تر است، رنگ نگاه مادرم از قهوه تلخ تر
اوقات را به کام همه تلخ کرده ام، نفرین به من که آینه ها را شکانده ام

این خانه بوی شربت اعصاب می دهد...این شهر بوی الکل طبّی...دیازپام...
تا خاک از تشنّج من بارور شود، در بادهای هرزه دلم را تکانده ام

من آدم ام، رسالت ام اندوه زندگی است، من عادلانه با همه تقسیم می کنم
اندوه شاعرانه ی خود را که سال هاست، از مصرعی به مصرع دیگر کشانده ام

قرآن روی طاقچه لب بسته سال هاست؛ گلدسته های مسجد پژمرده اند...آه!
از مردگان سراغ خدا را گرفته ام، دستی اگر به سنگ مزاری رسانده ام

من مثل نسل سوخته ی دور از آفتاب، محتاج چند متر مربّع تنفّس ام
عالیجناب جامعه! خورشید کو؟
که من
بر شانه های این شب دم کرده مانده ام...

من متن زندگانی از دست رفته را، با نقطه ی گلوله به پایان رسانده ام
من متن زندگانی از دست رفته را با نقطه ی گلوله
3680 0 4.86

به احترام تو من «م» می شوم؛حالا / علیرضا بدیع

تو باز اول شعرم رسیده ای چون «آ»
به احترام تو من «م» می شوم؛
حالا

جناب میم که برخورد می کند به الف،
به جای قافیه لم می دهد در این جا: «ما»

من و تو عاشق هم می شویم و خیلی زود
تمام شهر خبر می شود که: «این دو تّا...»

نگاه کن! سی و یک حرف دیگر این شهر

«هـِ» یِ دو چشم شدند آه...


تازه از این جا به بعد کی جلو حرف های مردم را بگیرد؟
آخر این قصه چیست؟ واویلا!

«ب» و «ل» پشت سر«آ»که حرف می سازند
دو «آ» به بیت ششم می رسند از «بالا»

چه سرنوشت بدی...«آ» مصمم است انگار
شبانه ترک کند شهرک الفبا را
2357 0

تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی / علیرضا بدیع

قرار بود که با آب و گل عجین بشوی
برای این که سفالینه ای گلین بشوی

زمان گذشت و زمین چون کلاف سر در گم
قرار شد که تو سر رشته ی یقین بشوی

گل محمدی از فرط باد خم شده بود
قرار شد بروی تکیه گاه دین بشوی

تو را به مکتب اعراب جهل بفرستد
که ناظم غزل «ع» و «ق» و «ش» بشوی

به این دلیل به فرمان او مقرر شد
که چند سال پسر خوانده ی زمین بشوی

مدینه بود که انگشتر نبوت شد
سعادتی است که بر روی آن نگین بشوی

حسین نام نهادند، اهلِ بیت تو را
به این دلیل که مصداق «یا» و «سین» بشوی

به خط کوفی، در ابتدای متن زمان
تو را نگاشت که سرمشق مسلمین بشوی

چه افتخاری از این بیشتر؟ که پرچمدار
برای مکتب پیغمبر امین بشوی

تو آمدی که سکوت زمین شکسته شود
تو می روی که به گوش زمان طنین بشوی

تو آمدی که سرت روی نیزه ها برود
تو می روی که سرافرازتر از این بشوی

برای شستن این را با گلابی سرخ
قرار شد که تو این بار دستچین بشوی
3288 0 3.83

رفتم که درین شهر نبینی اثرم را / علیرضا بدیع

رفتم که درین شهر نبینی اثرم را
لب های ترک خورده و چشمان ترم را

حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست
ای قیچی تقدیر مچین بال و پرم را

تنها شدم آن قدر که انگار نه انگار
با آینه آراسته ام دور و برم را

فردا چه طلب می کند آن یار که دیروز
دل برده و امروز طلب کرده سرم را

من ماهی دریایم و دل تنگم از این تُنگ
ای مرگ به تعویق میفکن سفرم را
12227 4 4.17

و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد / علیرضا بدیع

و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کورها جوابم کرد

سمند نقره نل اش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد

و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته ی نقابم کرد

مرا به جنگلی از وهم و نور و رویا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم برد

و عشق هیات دوشیزه ای اصیل گرفت
سپس به لهجه ی فیروزه ای خطابم کرد

کنار سُرخیِ شومینه سفره ای گسترد
نشست با من و شرمنده ی شرابم کرد

دو تکه یخ ته هر استکان ِمی انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد

گرفت دست مرا در سماع بی خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد

و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه ای خرابم کرد

و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو!
در این کویر نمان چشمه ای مسافر شو!

و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگی ام را و گفت: شاعر شو!

و عشق خواست که این گونه در به در باشم!
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم
4794 0 3.8

قرآن به سر بگیر و بگو: والسّلام عشق! / علیرضا بدیع

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق

ترسم که در سماع روم از دعای دست
آن جا که قبله گاه تو باشی، امام: عشق!

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

از رکعت نخست درافتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق

سی پاره ی حضور تو را چلّه بسته ایم
قرآن به سر بگیر و بگو: والسّلام عشق!
3730 0

پس تو هم چندان که می گویی مرا نشناختی / علیرضا بدیع

من نبودم آن که از من در خیالت ساختی
پس تو هم چندان که می گویی مرا نشناختی

سرنوشت قهرمانی مثل من این قصه نیست
راوی من! داستانت را چه بد پرداختی

سبز بودم –چون صدای کاج در میدان تیر-
بیرق از پیراهن خونین من افراختی

دل خور از دشنام دشمن نیستم! وقتی تو نیز
جای دست دوستی خنجر به سویم آختی

تا چه قانون جدیدی کشف خواهد شد؟ مرا
مثل سیبی نیم بسمل بر زمین انداختی

روزگار از چهره ات روبند بر می افکند
کنیه اش سهراب بود آن کس که سویش تاختی

خیل بیدق ها دمار از شاه در می آورند
باز هم این بازی پر ماجرا را باختی...
5273 0 3.5

حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی / علیرضا بدیع

خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی
افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

در سِیر الی الله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آن جا که تو پیش نظر آیی چه یقینی

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی
7029 0 3.58

به روز واقعه بردار ابروانت را / علیرضا بدیع

اگر تمام جهان رو به من قیام کند
نمی شود که از این سرزمین جدام کند

حرام باد به آن جنگجو، حریم وطن
که در ضیافت خون، فکر ننگ و نام کند

به روز واقعه بردار ابروانت را
که هر که آید، شمشیر در نیام کند

مگیر حال مرا تلخ روی من! که شراب
به کام دُردکشان خویش را حرام کند

شهید عشقم و در خورد دیدنت؛
مومن

پس از ادای تشهد به حق، سلام کند...    
2171 0

اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی... / علیرضا بدیع

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی...
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی...

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی...

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!

ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی است چه باشی... چه نباشی...
33188 4 4.33

که گفته است دل من چراغ جادو نیست؟ / علیرضا بدیع

اگر چه هیچ گلی چون تن تو خوش بو نیست
همیشه نافه گشایی به نفع آهو نیست

دلیل این همه سرگشتگی به گردن توست
اگر توجّه زنبورها به کندو نیست

حضور توست که دلخواه کرده شعرم را
وگرنه آینه در ذات خود پری رو نیست

بخواه راحت دنیا و آخرت از من
که گفته است دل من چراغ جادو نیست؟

میان عاشق و عاشق نما تفاوت هاست
یکی از آن همه چشمش به پیچش مو نیست

به مهر می کشی و زنده می کنی با قهر
شهید را که نیازی به نوشدارو نیست

پریچه ای که درین شعر ذکر خیرش رفت
پر است از تب رفتن ولی پرستو نیست

پرنده ای که به رغم طنین در زدن اش
شروع یک غزل تازه است پر زدن اش:

به هر طرف که نظر می کنم به جز او نیست
وگرنه چشم من آن قدر نیز کم سو نیست...
2307 0 5

سنگا برین زمانه که هر دوست دشمن است / علیرضا بدیع

سنگا برین زمانه که هر دوست دشمن است
آه کدام آینه بر دامن من است؟

هم از تو در گریزم و هم از تو ناگزیر
دامن به دست دارم و دستم به دامن است*

چشم به هرم اشک دلت نرم کرد و این
تأثیر آه گوشه نشینان در آهن است

گفتم به اشک؟ بر مژه ام ردّ اشک نیست
تسبیحْ پاره ای است که در بند سوزن است

کنکاش کن دلیل جوان مرگی اش چه بود؟
این گل جز این که خون هزارش به گردن است

تفکیک کن به چشم من اغیار و یار را
چشمم به انتخاب تو ای عشق روشن است


*دامن به دست داشتن کنایه ای است برای گریز از کسی یا امری
1645 0

بدنام که هستیم به اندازه ی کافی / علیرضا بدیع

ای بکرترین برکه! هلا سوره ی صافی!
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی!

داغی بزن از بوسه به پیشانی سردم
بدنام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر! شکرپاشِ لبت کرده تلافی!

با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندی است که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی...
5554 0 4.68

دیری است که از دشنه و دشنام به دورم / علیرضا بدیع

دیری است که از دشنه و دشنام به دورم
من ماهی خو کرده به این تُنگ بلورم

از دوستی دشمن و از دشمنی دوست
بی لذت گهواره پُر از ذلت گورم

پرورده ی نازم؛ چه نیازم به پری ها؟
حالا که خود ماه در افتاده به تورم

پیشانی ات ای دوست جهان تاب تر از پیش
آیینه ی مصداقم و وابسته ی نورم

نه غوره، نه انگور! شرابم بکن ای عشق!
نه بی نمکم این همه نه آن همه شورم

ای آینه! هم صحبت من باش که دیری است
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم
2156 0 4

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد / علیرضا بدیع

به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک..نه ده.. که تو را صدهزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست

تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
«زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*

مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست

که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست
ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

طنین در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای این قدر مطنطن نیست

خوش آمدی..بنشین..آفتاب دم کردم
که «چای دغدغه ی عاشقانه ی» من نیست**

زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده، اما یکی تهمتن نیست

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد
اگر چه قصه ی ما قصه ی فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده ام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گله ها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست..دشمن کیست..


*وامی از حسین منزوی
**وامی بی بهره از حسن صادقی پناه
2587 0 3.33

برای دلبری آماده کن کمانت را / علیرضا بدیع

به روز واقعه بر دار ابروانت را
برای دلبری آماده کن کمانت را

نگاه من پی معماری نوین تنت
به کشف آمده تاریخ باستانت را

رسیده تا کمرت گیسوان و می ترسم
میان خرمن مو گم کنم میانت را

ندیده وصل طلب کردم! این زمان چه کنم؟
علی الخصوص که دیدم تنِ جوانت را

من از دهان تو در حیرتم که از تنگی
خدا چگونه به جسمت دمیده جانت را؟

به یمن چشم تو شاعر شدن که آسان است
منم پیامبری راستین، زمانت را

دو آیه آینه بر من بخوان! که تذکره ها
رسانده اند به جبریل دودمانت را

گرفته ام به غزل پیشی از چکاوک ها
تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را
2029 0 5